من مرتضی رویتوند هستم. نویسنده و روزنامهنگار. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی. سالهاست داستان مینویسم. بیشتر طنز و بیشتر برای روزنامهها. چند فیلم کوتاه هم ساخته ام البته به صورت کاملا تجربی.
چندین جایزه هم در زمینه نویسندگی دارم.
سه کتاب هم تا حالا منتشر کردهام:
بیحوصلگی (داستانک)
صندلی شماره هفتصدوپنجاهوپنج (شعر مینیمال)
زرافهبودن یا زرافهنبودن؟ (یادداشتهای طنز)
هر چه فکر کردم بیشتر از این نمیدانم از خودم چه بگویم. انگار همه من در نوشتههای من است.
همه ما شاغلها
نوستالژیشما یادتان نمیآید، سالیانی نهچندان دور تعداد شغلها محدود بود و میتوانستیم همه شغلهای موجود در دنیا را بشماریم؛ البته شغلهایی هم در خارج از کشور وجود داشت که ما
مردی که سالها جنگید
احمد آقا همسایه ما بود. مرد خوبی بود. یعنی آزارش به کسی نمیرسید و سرش به زندگی خودش بود. از صبح زود تا پاسی از شب در کارگاه نجاریاش بود
یک قصه شاید واقعی
نعمت یک دانشجوی خوب بود، در همه کلاسهای دانشگاه شرکت میکرد. او یک دانشجوی نمونه بود. همه استادها از او راضی بودند. سرانجام نعمت با معدل ۱۷/۳۷ فارغالتحصیل شد. یک
بیایید شهر را اداره کنیم
توجه: در این یادداشت هرگونه شباهت نامها و مکانها و رخدادها کاملا تصادفی است.جلسه رسمی شورای شهر، شهری دور در زمانی دور. جلسه شماره هفتصدوهشتادوپنجم. اعضای شورا در حال صحبت
فراخوانی برای توسعه فرهنگی و اقتصادی
چند روز پیش که به خانه برمیگشتم در مقابل خانه آقا حشمت را دیدم که با آقای معینی (همسایه روبروی خانه ما) در حال جر و بحث بود: «نه آقاجان!
تازهواردی به نام پرنیان هفترنگ
«بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم» نگاهی به «حشمت پاشنه طلا» انداخت و گفت: «به نظرت این مغازهه چیه؟» حشمت پاشنه طلا هم چشمانش را ریز کرد