من مرتضی رویتوند هستم. نویسنده و روزنامهنگار. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی. سالهاست داستان مینویسم. بیشتر طنز و بیشتر برای روزنامهها. چند فیلم کوتاه هم ساخته ام البته به صورت کاملا تجربی.
چندین جایزه هم در زمینه نویسندگی دارم.
سه کتاب هم تا حالا منتشر کردهام:
بیحوصلگی (داستانک)
صندلی شماره هفتصدوپنجاهوپنج (شعر مینیمال)
زرافهبودن یا زرافهنبودن؟ (یادداشتهای طنز)
هر چه فکر کردم بیشتر از این نمیدانم از خودم چه بگویم. انگار همه من در نوشتههای من است.
روز خبرنگار، روز گل و شیرینی، روز توجه
چند سال پیش در یک خبرگزاری مهم به عنوان خبرنگار فعالیت میکردم. در همان سالها در یک مهمانی با آرش آشنا شدم که آدم بسیار موفقی بود. پزشک بود و
اعتراض یک روح بیقرار…!
من یک روح بیقرار هستم! البته باید بگویم که از اول بیقرار نبودم، این بلا را مدیران شهر سر من آوردند! من یک روح معمولی بودم که در همین حوالی
شهر آدرنالین
مورخان نوشتهاند سالهای دور، در دامنه یک کوه، مسئولان وقت، میخواستند یک شهر جدید بسازند. مسئولان به دنبال بهترین ایده بودند که بهترین شهر جهان را بسازند. برای همین، مناقصهای
قضاوت کردن یا قضاوت نکردن؛ مساله این است…
ناتانائیل بگذار اهمیت در نگاه تو باشد…! (آندره ژید) یکم. دقایقی از نیمهشب گذشته است. پسری با موهایی آشفته و چشمانی خونافتاده وارد مغازهای میشود. چند بسته چیپس، پفک، ماست
جنگ تراپیستها!
پژمان جوانی بود بیست و چند ساله. او در یک روز معمولی عاشق پانتهآ شد و خیلی زود عشقش را به پانتهآ ابراز کرد. پانتهآ هم از پژمان بدش نمیآمد