من مرتضی رویتوند هستم. نویسنده و روزنامهنگار. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی. سالهاست داستان مینویسم. بیشتر طنز و بیشتر برای روزنامهها. چند فیلم کوتاه هم ساخته ام البته به صورت کاملا تجربی.
چندین جایزه هم در زمینه نویسندگی دارم.
سه کتاب هم تا حالا منتشر کردهام:
بیحوصلگی (داستانک)
صندلی شماره هفتصدوپنجاهوپنج (شعر مینیمال)
زرافهبودن یا زرافهنبودن؟ (یادداشتهای طنز)
هر چه فکر کردم بیشتر از این نمیدانم از خودم چه بگویم. انگار همه من در نوشتههای من است.
باران هم دیگر درد شهر را دوا نمیکند!
معجزهای عجیب در شهر اتفاق افتاد. بارانی شگفتانگیز بر شهر بارید و تمام مسئولان تغییر کردند. تغییری که در طول تاریخ شفاهی و کتبی آن شهر بیسابقه بود. آن باران
سیبخوردن یا سیبنخوردن؛ مساله این است
سالها پیش در سرزمینی دور پسر پادشاه از طریق برادرزنش متوجه شد در سرزمینهای دیگر قیمت سیب، سه برابر سرزمین خودشان است. در ظاهر این بهترین فرصت برای ثروتمندترشدن پسر
دو کشور، دو انتخاب
سه نفر از آدمهایی که ساخته شده بودند بیشتر از بقیه بیقراری میکردند که به زمین بروند. آنها چون کودکانی لجباز پای خود را به زمین میکوبیدند و فریاد میزدند:
آقازاده چهکاره است؟
همینکه سربازی پژمان، پسر عباس آقا تمام شد، عباس آقا برای آنکه پژمان سرش به کار و زندگیاش باشد تصمیم گرفت پسرش را داماد کند. خانواده عباسآقا با کمی جستجو
مدیر به این خوبی نداریم!
چند ساعتی وقت داشت؛ همسرش برای خرید به بیرون رفته بود. مدیری بلندمرتبه در شهر بود. وسایل کارش را از کیفش آورد. پروندها را، جزوهها را و بقیه وسایلش را!
پدری، نگران فرزند
برای آینده فرزندش نگران و در فکر و خیال بود. با خودش گفت فرزندم چه شغلی داشته باشد بهتر است؟نخست فکر کرد شاید فرزندش پزشک باشد خوب است اما خیلی