من مرتضی رویتوند هستم. نویسنده و روزنامهنگار. کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی. سالهاست داستان مینویسم. بیشتر طنز و بیشتر برای روزنامهها. چند فیلم کوتاه هم ساخته ام البته به صورت کاملا تجربی.
چندین جایزه هم در زمینه نویسندگی دارم.
سه کتاب هم تا حالا منتشر کردهام:
بیحوصلگی (داستانک)
صندلی شماره هفتصدوپنجاهوپنج (شعر مینیمال)
زرافهبودن یا زرافهنبودن؟ (یادداشتهای طنز)
هر چه فکر کردم بیشتر از این نمیدانم از خودم چه بگویم. انگار همه من در نوشتههای من است.
قصه شهر و زبالهها
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. شهری بود که همه در آن نظافت را رعایت میکردند. همه مردم شهر زبالههای خود را در زبالهدان میانداختند. تقریبا هیچوقت
سوژهای برای نوشتن
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. یک رئیس بود یک کارمند. نه، یک رئیس بود، یک نویسنده. یک روز نویسنده به نزد رئیس رفت و گفت:
همه عاشقانههای یک عاشق تنها
قصه عشقهای بهروز را باید با دومین عشقش شروع کنیم، چرا که به گفته مادرش همین که بهروز به دنیا آمد، عاشق پرستاری مهربان شد اما چون بهروز آن عشق
هوا، هوای دونفره نیست…
در گذشتههای دور هوایی بود که نامش هوای دو نفره بود؛ هوایی عاشقانه برای دو یار. یار اول، یار دوم. این هوا نیاز به دو یار داشت، کمی عشق و
سرگذشت زمین خوشخیال…
وقتی آخرین فرعون در یک جنگ داخلی کشته شد، زمین نفس راحتی کشید و با خودش گفت آخیش دیگر از شر ظلم راحت شدیم. زمینِ سادهلوح چند ماهی را با
خُبیسم در یونان باستان
ما اعتراض داریم؛ خُب در یونان باستان «پیدانوس» یک مغازهدار معروف در شهر آتن بود. کار و بارش خوب بود و مردم شهر از او راضی بودند. تا آنکه او